بامداد شاعر در این قعطه ی زیبا و بیتا از درِ بی کوبه ای سخن می گوید که انسان را چاره ای جز گذر از آن نیست. وی که خیام وش به زندگی می نگرد در نظر به چشم انداز پس از زندگی نیز ، خیام آلود از توهم غلغله ی این آستانه ناگزیر سخن می گوید. و آه و آوخی که از سویدای جان او بخاطر ناداوری طبیعت شنیده می شود بامدادی خسته اما خردورز را نشان می دهد که به داوری زمان می اندیشد.
وی که بقدر همت و فرصت خویش رخصت زیستن را معنا داده است، منت پذیر و حق گذار ، شادمانه و شاکر از آستانه اجبار می گذرد. با این حال فراموش نمی کند که انسان دست بسته، دهان بسته را در چکامه ی خویش فریاد کند.
۞ باید استاد و فرود آمد بر آستان دری که کوبه ندارد
چرا که اگر به گاه آمده باشی، دربان به انتظار توست و اگر بیگاه
به در کوفتنت پاسخی نمی آید
کوتاهست در، پس آن به که فروتن باشی
آیینه ای نیک پرداخته توانی بود آنجا
تا آراستگی را پیش از درامدن، در خود نظری کنی
هرچند که غُلغُله ی آن سوی در، زاده ی توهم توست
نه انبوهی مهمانان
که آنجا تو را کسی به انتظار نیست
که آنجا جنبش شاید اما جنبنده ای در کار نیست
نه ارواح نه اشباح
نه قدیسان کافورینه (1) به کف
نه افریتان آتشین گاوسر
نه شیطان بهتان خورده (2) با کلاه بوقی منگوله دارش
نه ملغمه ی(3) بی قانون مطلق(4) های متنافی(5)
تنها تو آنجا موجودیت مطلقی
موجودیت محض
چرا که در غیاب خود ادامه می یابی و
غیابت حضور قاطع اعجاز است
۞ گذارت از آستانه ی ناگزیر
فروچکیدن قطره ی قطرانی(6) است در نامتناهی ظلمات
دریغا ای کاش ای کاش
قضاوتی قضاوتی قضاوتی
در کار در کار در کار می بود
شاید اگرت توان شنفتن بود
پژواک آواز فروچکیدن خود را
در تالار خاموش کهکشان های بی خورشید
چون هرست(7) آوار دریغ می شنیدی
کاشکی کاشکی
داوری داوری داوری
در کار در کار در کار در کار ...
۞ اما داوری در آنسوی در نشسته است
بی ردای شوم قاضیان
ذاتش درایت و انصاف
هیاتش(8) زمان
و خاطره ات تا جاودان جاویدان در تکرار ادوار داوری خواهد شد
۞ بدرود
"بدرود" چنین گوید بامداد شاعر
رقصان می گذرم از آستانه ی اجبار
شادمانه و شاکر
از بیرون به درون آمدم
از منظر به نظاره به ناظر
نه به هیات گیاهی، نه به هیات پروانه ای
نه به هیات سنگی، نه به هیات اقیانوسی
من به هیات ما زاده شدم
به هیات پر شکوه انسان
تا در بهار گیاه به تماشای رنگین کمان پروانه بنشینم
غرور کوه را در یابم و هیبت دریا را بشنوم
تا شریته ی(9) خود را بشناسم و جهان را
به قدر همت وفرصت خویش
معنا دهم
که کارستانی از این دست
از توان درخت و پرنده و صخره و آبشار
بیرون است
۞ انسان زاده شدن تجسد(10) وظیفه بود
توان دوست داشتن و دوست داشته شدن
توان شنفتن
توان دیدن و گفتن
توان اندهگین و شادمان شدن
توان خندیدن به وسعت دل
توان گریستن از سویدای(11) جان
توان گردن به غرور برافراشتن
در ارتفاع شکوهناک فروتنی
توان جلیل(12) به دوش بردن بار امانت
و توان غمناک تحمل تنهایی
تنهایی
تنهایی
تنهایی عریان
انسان دشواری وظیفه است
۞ دستان بسته ام آزاد نبود
تا هر چشم انداز را به جان در برکشم
هر نغمه و هر چشمه و هر پرنده
هر بدر کامل و هر پگاه دیگر
هر قله و هر درخت و هر انسان دیگر را
رخصت زیستن را دست بسته، دهان بسته گذشتم
دست و دهان بسته گذشتیم
و منظر جهان را تنها از رخنه ی تنگ چشمی حصار شرارت دیدیم و
اکنون آنک، درِ کوتاه بی کوبه در برابر و آنک اشارت دربان منتظر
دالان تنگی را که در نوشته ام
به وداع، فراپشت(13) می نگرم
۞ "فرصت کوتاه بود و سفر جانکاه بود
اما یگانه بود و هیچ کم نداشت
به جان منت پذیرم و حق گذارم"
چنین گفت بامداد خسته
واژه های دشوار:
معانی واژه ها از فرهنگ لغت دهخدا فراهم شده است
1. کافورین : دارای بوی کافور یا رنگ کافور
2. بهتان : نسبت دروغ به دادن
3. ملغمه : ترکیب کردن
4. مطلق : حقیقت
5. متنافی : یکدیگر را نفی کرده
6. قطران : شیره درخت ابهل و شیره ی ارز و مانند آن.
7. هرست : به قسمت يادداشت ها مراجعه شود
8. هیات : صورت، شکل
9. شریطه : لازم گرفتن چیزی، در اینجا "بایسته"
10. تجسد : تناور شدن
11. سویدا : نقطه ی سیاه که بر دل است
12. جلیل : با شكوه
13. فرا پشت : بر پشت
Wednesday, December 5, 2007
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
پایان جمهوری اسلامی ایران و آغاز جمهوری ایران
تمدن نوین ایرانی نه موافقان نظام و نه مخالفان درک درستی از حکومت و نحوه تفکر آن ندارند. حکومت یک قدم جلوتر است از این جهت که جهان بینی ع...
-
شاید زندگی آنقدر هم که از سوی عرفا و دینداران گفته می شود قیمتی نباشد. فرض کنید که ما همه در جای ناکجایی گرد هم آمده بودیم و "قالو بلی...
-
ایران کشور شگفت آوری است. مساحت زیادی دارد. تعدد اقوام نیز در آن زیاد است. از نظر محیطی نیز باورنکردنی است: همه چیز دارد، کوه های بلند، ...
matnayeh kelaseh oralleh maro ham benevisin too oon siteh
ReplyDeleteسین و تا در انتهای صداها، در گویش های خراسانی آوای حیوانات را میسازند
ReplyDeleteمثلا به جای عرعر خر، گفته میشود عرست (به فتح عین و راء و به تشدید راء و به سکون سیت و تا)
در اینجا به نظر میرسد شاملو، هرست را به عنوان صدای ریختن آوار استفاده کرده است.
از اطلاعاتي كه در رابطه با واژه ي "هرست" ارائه فرموديد كمال تشكر را دارم.
ReplyDelete