برای خودم می نویسم که بیهوده به خر بندگی آسمان رفتم :
غریب و غریبه آمدم
آنچنانکه ناشناس می روم
کودک بودم
کودک تر از آنکه بغض را در مسیر خاموش گلویم بشناسم
کودک تر از آنکه شانه های نااستوارم سنگینی لجام گسیختگی انسان را تاب بیاورد
خردساله بودم
که حکم ابد برای شکایتم بریدند
نه
خردساله نبودم
که سنگ غریبی سرم را شکست
نشئه خستگی بودم از بازی های کودکانه ی خویش
که شلاق های زمین سنگلاخ به جانم نشست
غرق بودم در شادی شکست غول های بازی
که لگد ها و مشت های زمین سنگلاخ را استوار آمدم
هفت ساله بودم
که از ساختن بادبادکی، فرفره ای
سرشار می شدم
هشت ساله بودم
که از شلاق ملای مکتب خانه ی قرآن بر دست های دخترکان
نفرت داشتم
یازده ساله بودم
که قلم را میان هق هق و ناله ی انگشتان همکلاسی ام باز شناختم
طعم تلخ و بی شرم جوانه زدنم از سردی رستن کودکی ام افزون بود ...
غریب و غریبه آمدم
آنچنانکه ناشناس می روم
کودک بودم
کودک تر از آنکه بغض را در مسیر خاموش گلویم بشناسم
کودک تر از آنکه شانه های نااستوارم سنگینی لجام گسیختگی انسان را تاب بیاورد
خردساله بودم
که حکم ابد برای شکایتم بریدند
نه
خردساله نبودم
که سنگ غریبی سرم را شکست
نشئه خستگی بودم از بازی های کودکانه ی خویش
که شلاق های زمین سنگلاخ به جانم نشست
غرق بودم در شادی شکست غول های بازی
که لگد ها و مشت های زمین سنگلاخ را استوار آمدم
هفت ساله بودم
که از ساختن بادبادکی، فرفره ای
سرشار می شدم
هشت ساله بودم
که از شلاق ملای مکتب خانه ی قرآن بر دست های دخترکان
نفرت داشتم
یازده ساله بودم
که قلم را میان هق هق و ناله ی انگشتان همکلاسی ام باز شناختم
طعم تلخ و بی شرم جوانه زدنم از سردی رستن کودکی ام افزون بود ...
No comments:
Post a Comment