Tuesday, December 23, 2008

بر اساس يك داستان واقعي

نمي توانم بخاطر بياورم چند سال پيش بود اما يادم هست كه هنوز جاده ها آسفالت نشده بود. شب بدنيا آمدم و پدرم حمال بازار بود. اخلاق تندي داشت اما دلسوز بود. اگرچه از او خاطره ي چنداني ندارم اما از مادرم شنيده بودم كه پدرم دستِ بزن داشت و فحش و بد و بيراه زياد مي داد؛ با اين وجود مادرم از او به نيكي ياد مي كرد. معاشمان آنزمان چندان خوب نبود. در واقع رزق و روزيمان تنگ بود. اما اتفاقات عجيب و تلخي برايمان افتاد كه نمي دانم تقصير تقدير بود يا ما. روزگار مثل هميشه بود كه پيشنهاد بي شرمانه دو پليس درباره مادرم كه زيبا بود، پدرم را واداشت تا خود را به كشتن بدهد.
پدرم كه مُرد مادرم با برادر پدرم ازدواج كرد. من هنوز كودك بودم. وضع زندگيمان بهتر شد. اما برادر پدرم كه قمارباز بود مجبور شد پيشنهاد بي شرمانه اي را بپذيرد كه پدرم را بكشتن داد. مادرم با هر دو پليس همخوابگي كرد. پليس اول بيماري رواني بود و خانه اش در غرب شهر بود. عادت داشت با هر زني كه نزديكي مي كرد زخمي روي پستان راستش بگذارد؛ احتمالا به يادگار از جماع شيريني كه كرده بود.
شبي كه مادرم از پيش پليس اول بازمي گشت باراني بود. من در را برايش باز كردم. چهره اش سياه بنظرم رسيد و لكه ي خوني در سمت چپ پيراهنش وجود داشت. زير باران مادرم مرا در آغوش گرفت و در حالي كه بسختي راه مي رفت به داخل خانه رفتيم.
نوبت به پليس دوم رسيد. نزديك غروب بود كه برادر پدرم، مادرم را به خانه ي او كه در شمال شهر بود بُرد. مادرم دو ماه بعد باردار شد. اما برادر پدرم، مادرم را وادار كرد كه بچه را سقط كند چون نمي دانست فرزند خودش است يا پليس هايي كه با مادرم نزديكي كرده بودند.
زندگيمان بسيار معمولي در جريان بود كه برادر پدرم، من و مادرم را در قمار به مردي عرب باخت. مرد عرب كه ديگر همسر مادرم بحساب مي آمد از نام هاي ما خوشش نمي آمد به همين خاطر مرا سلمان و مادرم را ترنج صدا مي زد. مرد عرب خيلي متعصب و غيرتي بود. با وجود اينكه از اتفاقاتي كه براي ما پيش آمده بود خبر داشت مادرم را دوست داشت و براي احترام قائل بود اما از من خوشش نمي آمد. نمي دانم شايد فكر مي كرد كه من همان فرزند سقط شده بودم يا شايد فكر مي كرد كه من هم مثل برادر پدرم باشم. بهر حال خوني كه در رگهاي او بود در رگ هاي من هم جريان داشت.
در محله ي عرب ها بوديم و من نوجواني سيزده ساله بودم. زير سايه ي مرد عرب كه دزد بود، من و مادرم روزگار آرامي را مي گذرانديم. اگرچه بخاطر بدبيني هاي مرد عرب مادرم هميشه در خانه اسير بود و در گوشه اي راز و نياز مي كرد.
سر ظهر بود و من در كوچه با توپي پلاستيكي كه خط هاي راه راه سفيد و سرخ داشت بازي مي كردم. همسايه مان پسري داشت كه سي ساله و عزب بود. ناگهان مرا از پشت گرفت، بلند كرد و به زير زمين خانه اشان برد. ترسيده بودم. بمحض اينكه مرا روي زمين گذاشت به سمت در فرار كردم اما از پشت مرا گرفت و به زمين زد. دو زانو روي پشت من نشست و در حالي كه بايكدست وزنش را روي من انداخته بود تا نتوانم بلند شوم با دست ديگر آلتش را در آورد. بعد شلوارم را پايين كشيد و سر آلتش را به زور در سوراخ مقعدم فرو كرد. زمين سرد و خاكي بود و من از ترس و درد زبانم قفل شده بود و فقط هق هق كنان گريه مي كردم. سردي زميني كه زير صورتم بود باعث مي شد تا گرمي اشكهايم را بيشتر احساس كنم.
بعد از آن ماجرا تمام بچه هاي محل كه ميانشان يك ترك و يك افغاني هم بود با من لواط كردند ...

7 comments:

  1. سلام
    چه خبر؟
    بالاخره واسه این "استرنج لاو" کامنت گذاشتم
    موفقیت بزرگی بود
    بای

    ReplyDelete
  2. چقدر زمان خودم رو سوزاندم و با خواندن اين متن ...
    جدي حال شما خوبه؟ مطئمني ؟ فكر نكنم؟ اي انسان حيف نيست كه وقتت رو مي زاري و چنيني چيزي رو در اين وبلاك خوبت قرار ميدي

    واقعا اشتباه كردم به وبلاك شما سرزدم و اشتباه بزرگتري كردم كه اين متن رو خوندم
    فكر ميكردم .....

    ReplyDelete
  3. جواب به دوستاني كه متن رو سرسري مي خوانند و بر مسند قضاوت مي نشينند:
    اون هايي كه اين متن رو ميخونن دو دسته هستند.
    دسته اول فكر ميكنن كه اين متن فقط يك متن ايروتيك هست.
    دسته دوم مي فهمند چيه, به حال خودشون گريه مي كنن!

    توصيه:
    براي دسته اول توصيه ام اينست كه اين متن نمادين هستش و بايد به عناصر داستان بيشتر توجه كنن!

    ايكاش بيشتر فكر مي كرديد!

    ReplyDelete
  4. به تجربه ی شخصی‌ام، روی‌دادها ی این داستانک را کاملاً محتمل می‌دانم، حتا اگر برای تو نبوده باشد. و صِرف ِ همین احتمال شدیداً برایم رنجاننده و آزارنده است.
    داستان ِ بسیار قوی‌ات بر من شدیداً تأثیر کرد، ولی مملو از تلخی است. نمی‌دانم آیا از ایران می‌توان داستانی شیرین و/یا امیدبار نیز نوشت. قطعاً اگر این امکان باشد، تو جزو ِ معدود کسانی هستی که می‌توانی نقشی پررنگ ایفا کنی.

    ReplyDelete
  5. vaghean az khundane in dastan moteaser shodam.bekhatere zani ke sarneveshtash bevasileye mardan ragham khorde va farzandash ke ghorbaniye zendegiye nabesamane madar va mardane kasif shode.moteasefane hanuz ham dar iran sarneveshte zanan va farzandaneshan be vasileye mardan entekhab mishavad,kash mishod hameye in ghabil mardaro az bikh aghim kard va zanan ra azad kard

    ReplyDelete
  6. واقعا از خوندن این داستان ناراحت شدم من مطمئن هستم که این داستان واقعیه و نه فقط در ایران بلکه در خیلی از کشورهای دنیا به سر زنها و بچه هایی که بی کس هستن ای بلا ها میاد و بهشون تجاوز میشه حتی تو همین ایران به بچه هایی که پدر و مادر درست حسابی هم دارن تو راه مدرسه یا توسط یکی از افراد فامیل تجاوز انجام میشه پس این داستان هم حتما میتونه درست باشه قوانین این دنیا واقعا بیرحمانس واقعا بعضی بلا ها به سر بعضی ادما میاد که هیچ جور زخمش درست شدنی نبست

    ReplyDelete

پایان جمهوری اسلامی ایران و آغاز جمهوری ایران

  تمدن نوین ایرانی نه موافقان نظام و نه مخالفان درک درستی از حکومت و نحوه تفکر آن ندارند. حکومت یک قدم جلوتر است از این جهت که جهان بینی ع...