Wednesday, May 17, 2023

در آستانه چهل سالگی

 سلام

راستش را بخواهی، خیلی پیشرفت کرده ام. چند ماه دیگر چهل ساله می شوم. خب چهل سالگی باید نقطه کمال یک مرد باشد. مگر چند مرد وجود دارد؟ نمی دانم. اگر در سی و دو سالگی از من می پرسیدی که خسته ای؟ حتما پاسخم این بود که آری خسته ام. الان چطور؟! پاسخ همان است.

ناراضی ام. اول از همه از او ناراضی ام. بی هدف نیستم. حدس میزنم بدانم از کجا آمده ام و می دانم برای چه آمده ام. و راستش را بخواهی شاید بدانم به کجا می روم. اما هنوز یک چیز را نمی دانم. این همه رنج از نیستی به نیستی چرا؟ 

می دانی کجای قصه دردناک است؟ نه، تنهایی ش دیگر دردناک نیست. آنچه دردناکش می کند، پناه بردن از رنج به عامل رنج است. انگار همه چیز را راست گفته الا یک چیز. 

گفته بی نیاز است اما بی نیاز به نظر نمی رسد. اگر بپذیرم بی نیاز است، بیشتر به سلطانی مانند است که گرفتار ذات تندخوی خویش است. و اینچنین ما جز لعبتکانی نیستیم در دستان لعبت باز فلک. 

آری ما هیچ چیز نیستیم: فقیر، ضعیف، مرده، خوار، نادان، عاصی، ممتحن و نیاز. و او در یک کلام همه چیز است: غنی، قوی، حی، عزیز، دانا، منزه، سلطان و ناز. آری او زیباست و متکبر و این زیباترش می کند. اما اینهمه برای چه؟ پشت این سد رنج آور هستی، باور نمی کنم چیزی ارزشمند وجود داشته باشد. شاید بگویی به او وصل شو تا او باشی. من نمی خواهم او باشم. او را عامل رنج همه می بینم و خود را حقیرتر از آنکه دریا شوم. جایی که او هست، جایی برای کسی نیست. من میخواهم نباشم. همین.

دوستش ندارم. نه اینکه تسلیم نباشم. تسلیمم. اما هر چه میکنم نمی توانم عامل رنجم را دوست بدارم. شاید اگر سرگرم دنیا می شدم بد نبود. اما هر چه فکرش را می کنم هیچ چیز با ارزشی نمانده است. همه تلاش ها با شکست مواجه شده است و چکیده رنج تمام هزاره ها در جامی است که من از آن می نوشم. چه اخلاصها و چه ایثارها که نتیجه ای جز شکست نداشته است. شاید آزادی ما از او نتیجه تحمل همین رنج و شکست است.

زمان من به آخر خود رسیده است و تمام راه های رفته و نرفته امروز به یک مسیر ختم شده اند. تنها باش، تنها زندگی کن و تنها بمیر. شکست را بپذیر و غروب غم انگیز قصه پر غصه ی فرزندان هم نام عیسی را در حالی که از جام زهر می نوشی تماشا کن. و آمدن رحمت و ایمان را در وطنی نو و هموطنانی نو به انتظار بنشین. او را دوست بدار و با او خلوت کن. و یاد دوستان نداشته ات را زنده نگهدار. از مردم و روزگار جدا شو. اینجا وطن تو نیست و اینان هموطنان تو نیستند. هیچکجا وطن تو نیست و هیچکدام از این مردمان هموطنان تو نیستند. تو در میان انبوهی از کسانی که غریبه هستند و چند آشنا اسیر شده ای. و دلخوشی هایی نیز هست. دلگرم باش و امیدوار و سرگرم کار خویش.



پایان جمهوری اسلامی ایران و آغاز جمهوری ایران

  تمدن نوین ایرانی نه موافقان نظام و نه مخالفان درک درستی از حکومت و نحوه تفکر آن ندارند. حکومت یک قدم جلوتر است از این جهت که جهان بینی ع...